سفارش تبلیغ
صبا ویژن

//هرچی تو بخوای//

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رویای پسرک عاشق و تنها

یکی بود یکی نبود!

غیر از خدا هیچکس نبود!

روزی بود و روزگاری پسری بود که همیشه دعا میکرد که خدا دلش واز غم و غصه نجات بده.

از خدا میخواست که دلش و از یه عشق پر کنه شب و روز توی همین فکر بود همیشه دعاش به درگاه خدا این بود که خدا یه دختر خوشگل رو سر راهش قرار بده و مهر اونو به دل اون دختر بندازه تا روحشون باهم یکی بشه و پسر قصه ما از تنهایی دربیاد.

سالیان سال بود که دعاهاش هیچ اثری نداشت و به آرزوش نمیرسید.

خیلی احساس پوچی میکرد، دیگه همه چیز براش بیرنگ و عادی شده بود، دیگه همه چیز دلش و زده بود از هیچ چیز خوشحال نمی شد، همه روز ها براش تکراری شده بود تا اینکه زد و یک شب توی خواب یه دختر خوشگل و قشنگ ودید که بهش لبخند میزد..............................

(پسر قصه به دختر رویا گفت:

ـــ چی میشد اگه مال من میشدی؟

(دختر رویا باز بهش خندیدJJJJ

(پسر قصه که تازه کمی دل و جرأت پیدا کرده بود دوباره گفت:

ـــ میای دلامون و باهم یکی کنیم؟؟؟

(دختر رویا گفت:

ـــ برای اینکه دلا یکی بشه باید عاشق بود...

(پسر قصه گفت:

ـــ چی میشد اگر تو عاشق من بودی؟L

من میتونم باعشق یه خونه بسازم به بزرگی آسمون ها، یه باغ براش درست کنم اندازه تموم جنگل های دنیا!!!!!!!!!!!!

وسط باغش یه حوض میسازم اندازه تموم دریا ها اون وقت توی اون حوض از عشق خودم میریزم تا پر از ماهی های قشنگ بشه و همشون اسم تورو صدا بزنندJ!

(دختر رویا خندید وگفت:

ـــ مگه میشه تو با عشق این کارا رو بکنی؟

عشق هیچوقت تنها نمیآد همیشه غم و عشق باهم میان!!!!

وقتی هم که میان نمیذارن تو اون خونه و حوض و بسازی.

(پسر قصه گفت:

‌ـــ من سر غم و با همون سنگای خونه میشکونم!!!

(دختر رویا گفت:

ـــ اونوقت سنگای اون خونه همرنگ خون میشن!!

(پسر قصه گفت:

ـــ من با شاخه های درخت های باغ غم و میزنم تا بره!!!

(دختر رویا گفت:

ـــ اونوقت از غم تمام برگای درختا زرد میشن و میریزن و خشک میشن!!!!!!

(پسر قصه گفت:

ـــ من غم و توی حوض خفه میکنم تا دیگه ما رو اذیت نکنند!!!

(دختر رویا گفت:

ـــ اونوقت آب حوض بوی غم میگیره و همه ی ماهی ها میمیرن و دیگه نمیتونند اسمم و صدا بزنندLLLL!!!

....

......

..........

..............

...................

.......................

...........................

حالا بنظر شما پسر قصه چیگفت؟؟؟


دلنوشته

 

می دانم که از هم دوریم و میانمان فاصله است. میدانم بین من و تو دیواریست به بلندای آسمان اما برای با هم بودن نیازی به در کنار هم بودن نیست تو حرفی از من بزنی یا نزنی نامی از من ببری یا نبری یادی از من بکنی یا نکنی من به یادت هستم وباورت گر بشود یانشود در هوایی که نفس های تو نیست نفسم میگیرد.همانقدر که دلهایمان پیش هم باشد کافیست.بگذار فاصله ها خود را به این جدایی ها دلخوش کنند وقتی دلهایمان با هم است خیالی نیست.


دلنوشته

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند


دلنوشته

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت
بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن
تو...اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش
بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام
وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم
وعاشقانه تو را می ستایم


دلنوشته

خدایا امشب زیباترین زیباترین سرنوشت را برای عزیزی که این نوشته را میخواند مقدر کن

خدایا بهترین روزگاران را برایش رقم بزن و اورا در تمامی لحظات دریاب

مبادا خسته

بیمار

افتاده

ویا غمگین شود

دلش را سرشار از شادی کن و آنچه را که به بهترین بندگانت عطا میکنی به او نیز عطا کن........