روزگار قصه گو
بـــــــنــــــام خــــالــــق هــــســــتـــــی
زیرگنبدکبودقصه گوی عاشقی زندونی بود
قصهاش قصیده بودغصهاش رســـیده بـــود
خط خطی روجزوهاش پاپتی شاه وگــــداش
همه سردر گم و گیج همه پوچ وهمه هیـــچ
زیرگنبدکبودقصه گوی عاشقی زندونی بود
توتموم قصهــــــــاش لابه لای غصهــــاش
رنگ آفتابش پریدس پشت رستمش خمیدس
کوچهاش پس کوچه دارن اماتوش رهگذری نیس
بسکه دیواراش بلندند کسی چشمش به دری نیس
قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد
روی چشماش وگرفت اماچشماش کور نمیشد
همه رو توقصه جا داداماقصه اش جور نمیشد
شهرقصه روشلوغ کرد پرازراست ودروغ کرد
قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد
تکسوار اسبش و بردن پهلوونا حقّش وخوردن
آرزوی مـــــادرا رو جوونا به خاک سپــــردن
تکســـوار پاپیاده پهلوون حقّش و داده
دیوقصهش مهربون پریاش ابروکمون
نه اِسارتی براهه نه اَسیری تَه چاهـــه
قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد
روی چشماش وگرفت اماچشماش کور نمیشد
خنجراش برنده نیستن ببرهاش درّنده نیستن
باغچه ها بی باغبون کفتــــرابی آب و دون
عاشقاخونه بدوش در کمین نــــــــی فروش
شهر قصه رو شلوغ کرد پر از راست ودروغ کرد
قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد