خروس و پادشاه
یکی بود یکی نبود. یک خروسی بود که یک روز سکه ای پیدا کرد. رفت بالای بام و داد زد:«قوقولی قوقو، پول پیدا کردم!»
حاکم شنید به وزیر گفت:«برو پول و از خروس بگیر!»
وزیر رفت و پول را گرفت. خروس داد زد:«قوقولی قوقو حاکم از کیسه ی من پولدار شد.»
حاکم پول را به وزیر داد و گفت:«پول را پسش بده و گرنه آبرویم را می برد»
وزیر سکه را به خروس پس داد.خروس داد زد:«قوقولی قوقو حاکم از من ترسید.»
حاکم عصبانی شد وبه وزیر دستور داد:«برو این بد ذات را بگیر سرش را بِبُر وبده آشپز بپزد تا من بخورم و از شرش راحت شوم.»
وزیر خروس را گرفت. خروس داد زد:«قوقولی قوقو حاکم مرا به مهمانی دعوت کرده.»
سر خروس را بریدند توی دیگ آب جوش انداختند. خروس بانگ زد:«قوقولی قوقو حـــاکم برایم حمام گرم حاضر کرده »
خروس را پختند و جلوی حاکم گذاشتند. خروس داد زد:«قوقولی قوقو من و حاکم سر یک میز نشسته ایم.»
حاکم با عجله خروس را برداشت و قورت داد. خروس از توی گلویش داد زد:«قوقولی قوقو چه خیابان تنگی!!!!!!»
حاکم دید خروس دست بردار نیست به وزیر دستور داد:«اگر خروس یک بار دیگر فریاد زد با شمشیر او را بزن»
خروس به شکم حاکم رسید و از توی شکمش داد زد:«قوقولی قوقو چه چاه تاریکی!!!»
حاکم دستورداد:«بـــــــــــــــــــززززززززززززززن»
وزیر زد و شکم حاکم را درید. خروس از توی شکم بیرون پرید و گفت:«قوقولی قوقو چه حاکم خنگی.»