سفارش تبلیغ
صبا ویژن

//هرچی تو بخوای//

صفحه خانگی پارسی یار درباره

روزگار قصه گو

بـــــــنــــــام خــــالــــق هــــســــتـــــی

 

زیرگنبدکبودقصه گوی عاشقی زندونی بود

قصهاش قصیده بودغصهاش رســـیده بـــود

خط خطی روجزوهاش پاپتی شاه وگــــداش

همه سردر گم و گیج همه پوچ وهمه هیـــچ

زیرگنبدکبودقصه گوی عاشقی زندونی بود

توتموم قصهــــــــاش لابه لای غصهــــاش

رنگ آفتابش پریدس پشت رستمش خمیدس

کوچهاش پس کوچه دارن اماتوش رهگذری نیس

بسکه دیواراش بلندند کسی چشمش به دری نیس

هیسسسس 

قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد

روی چشماش وگرفت اماچشماش کور نمیشد

همه رو توقصه جا داداماقصه اش جور نمیشد

شهرقصه روشلوغ کرد پرازراست ودروغ کرد

قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد

تکسوار اسبش و بردن پهلوونا حقّش وخوردن

آرزوی مـــــادرا رو جوونا به خاک سپــــردن

تکســـوار پاپیاده پهلوون حقّش و داده

دیوقصهش مهربون پریاش ابروکمون

نه اِسارتی براهه نه اَسیری تَه چاهـــه

دلم شکست

قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد

روی چشماش وگرفت اماچشماش کور نمیشد

خنجراش برنده نیستن ببرهاش درّنده نیستن

باغچه ها بی باغبون کفتــــرابی آب و دون

عاشقاخونه بدوش در کمین نــــــــی فروش

شهر قصه رو شلوغ کرد پر از راست ودروغ کرد

قصه گو قصه رو واداد همه رو توقصه جاداد

مدرک داشتن


عاقبت

بیا سوار قصّه رو رواسب خستگی ببین

ببین شدم یه خاطره فقط همین فقط همین

ببین بهار عشقمون پراز گلای پرپره

غم جفت مهربون تو,‏‎‎‎‍به باغ گریه میبره


خشم معشوق

من ازخشم توپژمردم بهارم کن به لبخندی

چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی؟؟

زگیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت

توخوددانی که شیرین ترازاین هم نیست سوگندی

تورامانند گل گفتم زداغ شرم می سوزم

زچشم آینه دیدم که تو برخویش مانندی

تورا اشک پروردم چه باکم گرنمی دانی

نمی داند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی!

پا بنه بر موج و از هنگامه ی طوفان مترس

دل به دریازدن صدف درسینه ی مرداب نیست

از کتاب آفرینش عمر مایک باب بیشتر نبود

لیک فصل خاطر آسوده در این باب نیست


چشم معشوق

ای بنازم چشم آن عاشق که مست خواب نیست

جان فدای آن دل روشن که در وی خواب نیست

نقش زیبای جوانی را شبی دیدم به خواب

از غم او دیگر چشم گریانم خواب نیست

آن شبی کز ماه واختر بزم گیتی روشن است

دیده رابرهم منه هرشب که شب مهتاب نیست

تا که سنگ فتنه می بارد ز سقف آسمان

هیچ کنجی امن تر از خلوت احباب نیست